آرزو
سه شنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۲، ۰۴:۰۹ ق.ظ
می دونم داستانش تکراریه ولی واقعا جالبه البته بیشتر برا خواهرا...!
آرزو
زنی در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد.
وقتی دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که
خاک وخاشاک زیادی هم روش نشسته بود.
زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد ودر اثرمالشی
که بر چراغ داد طبیعتا یک غول پدیدار شد...!
زن که متوجه شد پرسید :حالا می تونم سه آرزو بکنم؟
ادامه داستان در ادامه مطلبـــ
غول جواب داد : نخیر! زمونه عوض شده است وبه علت مشکلات اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یک آرزو اصلا صرف نداره،همینه که هست......حالا بگو آرزوت چیه؟
زن گفت : در این صورت من مایلم در خاورمیانه صلح
برقرار شود واز جیبش یک نقشه جهان بیرون آورد و گفت: نگاه کن.این نقشه را می بینی؟
این کشورها را می بینی؟ اینها...این واین واین و این واین ... واین یکی و این.من می
خواهم اینها به جنگ های داخلی شون وجنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح
کامل در این منطقه برقرار شود وکشورهای متجاوزگر ومهاجم نابود شوند.
غول نگاهی به نقشه کرد وگفت:ما رو گرفتی؟ این کشورها
بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند.من که فکر نمیکنم هزار سال دیگه هم دست
بردارند و بشه کاریش کرد. درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدرها.یه
چیز دیگه بخواه.این محاله.
زن مقداری فکر کرد سپس گفت: ببین...
من هرگز نتوانستم مرد ایده آلم را ملاقات کنم.
مردی که عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه وباملاحظه
باشه.
مردی که بتونه غذا درست کنه(!!!) ودر کارهای خانه
مشارکت داشته باشه.
مردی که به من خیانت نکنه ومعشوق خوبی باشه وهمش روی
کاناپه ولونشه وفوتبال نگاه نکنه(!!!!)
ساده تربگم،یک شریک زندگی ایده آل.
غول مقداری فکر کرد بعد گفت: اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم...!!!
۹۲/۰۴/۲۵
.
.
شگفتیهای خدا بروز شد...
.
خوشحال میشم دوباره بیای.....
.
با موضوع................جانوری عجیب در بیابان!!!!