چشم ها را باید شست ...
زن و شوهر به محله جدید اسباب کشی کردند.
روز بعد ، خانم که در حال آماده کردن صبحانه بود
از پنجره زن همسایه رو دید که داشت لباس های شسته
شده اش را روی بند پهن می کرد.
به شوهرش گفت :
لباس ها کثیفه!
نمی دونم چرا اونها رو درست نشسته؟!
انگار نمی دونه چجوری بشوره که خوب تمیز بشوند.
و هر روز صبح این داستان تکرار می شد.
تا اینکه روزی خانم با دیدن لباس های شسته شده و
خیلی تمیز همسایه ، با تعجب به همسرش گفت :
نمی دونم بالاخره کی درست لباس شستن رو یادش داد؟
مرد جواب داد که :
هیچ کس!
فقط من امروز صبح زود ، شیشه ها رو تمیز کردم!
پی نوشت: مهربون ، نکنه
اگه ما هم دیگران و رفتارشون رو کدر و تیره و تار می بینیم ، اشکال از خودمون
باشه.
چشم ها را باید شست ...