مادر-مسجد-معلم
دوشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۲، ۰۴:۱۱ ق.ظ
۹۲/۰۴/۱۷
این یک داستان واقعی است شاید پند آموز باشد…
مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود.
من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی
شده بود که در نقاشیهایم هم متوجه نقص عضو او نمیشدم و همیشه او را با
دو چشم نقاشی میکردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچهها و مادر و
پدرشان با تعجب به مامان نگاه میکردند و پدر و مادرها که سعی میکردند
به روزم
درویش شعر میگویید شما؟!زندگی ام بهم ریخنه است....
به جر این دو انگشتر و گوشه و ی مسجد شما جایی ندارم‘کسی را ندارم!
-کسی نداری؟!...خیالت بی کس است که کس ندارد؟ نه.....
کس بی کسان علی است...یا علی مددی! این ناکس است که کس ندارد...فهمت بیجیک گرفت؟؟
بروزم!